یادی از موتورسوار یکدست جبههها
________
هر کاری کرد نتوانست سوار موتور شود. موتور روشن میشد، ولی راه که میافتاد تعادلش به هم میخورد. اصلا با یک دست که نمیشد موتور راند. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم. شهرک محل استقرار لشکر را بمباران کرده بودند.
همه جا به هم ریخته بود. همه این طرف و آن طرف میدویدند. یک جا بدجوری میسوخت. گفت: برو اونجا.
آنجا انبار مهمات بود. نمیخواستم بروم. داشتم دور میزدم. داد زد نگه دار ببینم.
پرید پایین. گفت: تو اگه میترسی نیا.
دوید سمت آتش.
فشنگها میترکیدند، از کنار گوشش رد میشدند. انگار نه انگار. تختهها را با همان یک دست گرفته بود، میکشید.
گفتم: وایسا خودم میام.
گفت: بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟ فکر کنم یه صدایی شنیدم.
مجروحها را یکی یکی تکیه میداد به دیوار. چپ چپ نگاه میکردند. یکیشان گفت: کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟
گفتم: حالا بیا درستش کن!
پ ن:
هدیه روح مطهر حاج حسین خرازی، صلوات.
________
یالثارات
لباس شخصی ها
پی نوشت1:ببخشید که کپی کردم