خردمندان

لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُولِی الْأَلْبَابِ

خردمندان

لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُولِی الْأَلْبَابِ

خردمندان

با افزایش کاربران شبکه های اجتماعی و کم توحهی به وبلاگ ها بنده نیز در شبکه اجتماعی instagram با یوزر"aliasgharrezae" فعالیت دارم و کمتر در وبلاگ شخصی مطلبی نشر خواهم داد
یا علی

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

ای کاش من غلامت بودم...

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ب.ظ

امام سجاد متولد 5 شعبان سال 38 به شهادت رسیده در 12 یا 18 یا 25 محرم سال 95 هجری این امام  بعد از واقعه عاشورا 34 سال عهده دار امر ولایت و امامت بوده ودر این  34 سال هیچگاه از غم آن واقعه فارق نگشته مادر این حضرت به قول قوی   شهربانو  فرزند دختر یزدگرد سوم بوده و به نوعی شاهزاده ایرانی نیز هست 

 این امام در قبرستان بقیع در کنار فرزندان و عموی بزرگوار  خود دفن شدند  روش مبارزه این حضرت با دعا و نیایش بوده و از ایشان صحیفه گرانقدر سجادیه به جا مانده که مجموعه ای از دعا های حضرت هست 

واین هم داستانی  زیبا از امام سجاد :

سعید ابن مسیّب می گوید :سالی قحطی شد و مردم به طلب باران رفتند . من نظر افکندم و دیدم غلامی هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری در آسمان ظاهر شد .

غلام سیاه چون نظرش بر ابر افتاد ، خدا را حمد کرد و باران نازل شد به حدی که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد .

من به دنبال آن غلام رفتم ، دیدم وارد خانه امام سجاد (ع) شد . خدمت امام رسیدم و عرض کردم : در خانه شما غلام سیاهی هست ، منت بگذارید و او را به من بفروشید .

فرمود :ای سعید ! چرا به تو نبخشم ، پس به بزرگ غلامان خود امر فرمود هر غلامی که در خانه دارد به من عرضه کند . پس ایشان را جمع کرد ، ولی آن غلام را بین ایشان ندیدم .

گفتم : آن را که من می خواهم بین ایشان نیست . فرمود :دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود او را حاضر کردند . چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است . گفتم : مطلوب من همین است.

امام فرمود : ای غلام ! سعید مالک تو است همراهش برو . غلام رو به من کرد و  گفت : چه چیزی سبب شد که مرا از مولایم جدا ساختی ؟

گفتم : به سبب آن چیزی که ازاستجابت دعای باران تو دیدم . وقتی غلام این سخن را شنید رو به آن آسمان کرد و گفت : ای پروردگار من ! رازی بود بین  تو و من ، الان آن را فاش کردی مرا بمیران و به سوی خود ببر .

پس امام (ع) و آن کسانی که حاضر بودند گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم . چون به منزل خویش رفتم فرستاده امام آمد و گفت: اگر می خواهی جنازه غلام را ببینی بیا . با آن  فرستاده برگشتم و دیدم غلام از دنیا رفته

کتاب "1001 حکایت اخلاقی " جلد 1 صفحه 195 به نقل از "یکصد موضوع پانصد داستان " به نقل از "منتهی الامال "

یا علی...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">