داشتم امروز تو دفتر چه حفظم صفحه ای که امروز باید دوره میکردم رو نگاه کردم و دیدم امروز یعنی 22 بهمن باید صفحه 206 رو دوره کنم همون صفحه که آیه ی 120 سوره توبه توش قرار گرفته :
داشتم امروز تو دفتر چه حفظم صفحه ای که امروز باید دوره میکردم رو نگاه کردم و دیدم امروز یعنی 22 بهمن باید صفحه 206 رو دوره کنم همون صفحه که آیه ی 120 سوره توبه توش قرار گرفته :
امشب آیه 160 سوره انعام رو خوندم
مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ۖ وَمَن جَاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَلَا یُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا یُظْلَمُونَ
که هرکس عملی نیکی انجام بده 10 برابر پاداش میگیره قبلا هم یه مطلب از استاد کدکنی و اون داستان زیباش گذاشته بودم اما امشب اتفاق جالب برام افتاد
امشب خواستم یه دعوت نامه برای دوستم از بیان بفرستم راستش یه کم خسیسیم اومد (چون هر عضوی یه تعداد مشخص دعوتنامه می تونه بفرسته و تعدادشم مشخصه) و یه مقدار پشیمون شدم اما به خودم گفتم این وبلاگ که می خواد رفیقم بزنه مذهبی و برا امام حسینه بزن بالاخره که باید دعوتنامه هات رو خرج کنی که جاله وقتی اینکار رو کردم و وبلاگ رو هم براش درست کردم وقتی اومدم دوباره چک کردم دیدم بیان به حساب کاربراش 10 تا دقیقا 10 تا دعوتنامه جدید ریخته یعنی 1 دعوتنامه برا دوستم فرستادم اما خدا 10 تا دعوتنامه ریخت که بگه تو نیکی می کن و در دجله انداز...
خلاصه خسیس نباشید به خدا اعتماد داشته باشید و مطمئن باشید که خودش جبران میکنه نه اندازه اون خرج کردید بلکه ده برابر
البته این رو هم بگم که بیان بر مبنای تعداد دعوتنامه ارسالی تعداد دعوتنامه های طرف رو زیاد میکنه ولی اینبار برای خودم و تلاقی این مبحث با خوندن آیه 160 انعام جالب بود
یا علی ...
بر طرف کردن یک شبهه
آیا امیرالمومنین علی (ع) دخترش ام کلثوم را به ازدواج عمر در آورده؟!!
داشتم سخنرانی استاد رائفی پور رو گوش میکردم که یک دفعه یه چیز گفت در مورد خطبه حضرت عباس کنار کعبه یه یکدفعه شاخک هام تیز شد چرا من پر ادعا تا حالا چیزی در این رابطه نمی دونستم و کلی تاسف خوردم و رفتم دنبال سرچ و گشتم تا پیدا کردم نمی دونم چرا نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم نمی دونم شما هم همینطور میشید یا نه اینم متن و ترجمه البته تو ادامه مطلب ...
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثراً رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد ما بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا" بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 سالهمان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید؛ بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
"من حدوداً 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم ...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟ "باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان! مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟! نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"
lمنبع : حرفی از هزاران
امام محمد باقر که قبل تر از این ها در مورد این امام بزرگوار مطلب گذاشتم ولی خیلی دلم سوخت وقتی دیدم این امام شهادتش یه روز بعد از ازدواح حضرت فازطمه (س) و حضرت علی (ع) هست و معمولا خیلی برای ایشون مراسم برگزار نمیشه و کنار قبر ایشون هیچ زائری نیس و همه رفتن دنبال مناسک حج و تولد ایشون زمانی هست که مسجد ها حسینیه ها سیاه پوش هست و هیچ جا مراسم مولودی برگزار نمیشه (البته تولد امام باقر به روایتی 1 رجب هم هست) اونقدر دلم سوخت که نمی تونستم چه بگم ولی خوبه که همه به یاد این امام عزیز باشیم که خدا به حضرت موسی مژده تولدش رو داده ولی امام عزیز من به جای همه میگم "امام عزیزم ولدت مبارک..."
یا علی...
امام سجاد متولد 5 شعبان سال 38 به شهادت رسیده در 12 یا 18 یا 25 محرم سال 95 هجری این امام بعد از واقعه عاشورا 34 سال عهده دار امر ولایت و امامت بوده ودر این 34 سال هیچگاه از غم آن واقعه فارق نگشته مادر این حضرت به قول قوی شهربانو فرزند دختر یزدگرد سوم بوده و به نوعی شاهزاده ایرانی نیز هست
این امام در قبرستان بقیع در کنار فرزندان و عموی بزرگوار خود دفن شدند روش مبارزه این حضرت با دعا و نیایش بوده و از ایشان صحیفه گرانقدر سجادیه به جا مانده که مجموعه ای از دعا های حضرت هست
واین هم داستانی زیبا از امام سجاد :
سعید ابن مسیّب می گوید :سالی قحطی شد و مردم به طلب باران رفتند . من نظر افکندم و دیدم غلامی هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری در آسمان ظاهر شد .
غلام سیاه چون نظرش بر ابر افتاد ، خدا را حمد کرد و باران نازل شد به حدی که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد .
من به دنبال آن غلام رفتم ، دیدم وارد خانه امام سجاد (ع) شد . خدمت امام رسیدم و عرض کردم : در خانه شما غلام سیاهی هست ، منت بگذارید و او را به من بفروشید .
فرمود :ای سعید ! چرا به تو نبخشم ، پس به بزرگ غلامان خود امر فرمود هر غلامی که در خانه دارد به من عرضه کند . پس ایشان را جمع کرد ، ولی آن غلام را بین ایشان ندیدم .
گفتم : آن را که من می خواهم بین ایشان نیست . فرمود :دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود او را حاضر کردند . چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است . گفتم : مطلوب من همین است.
امام فرمود : ای غلام ! سعید مالک تو است همراهش برو . غلام رو به من کرد و گفت : چه چیزی سبب شد که مرا از مولایم جدا ساختی ؟
گفتم : به سبب آن چیزی که ازاستجابت دعای باران تو دیدم . وقتی غلام این سخن را شنید رو به آن آسمان کرد و گفت : ای پروردگار من ! رازی بود بین تو و من ، الان آن را فاش کردی مرا بمیران و به سوی خود ببر .
پس امام (ع) و آن کسانی که حاضر بودند گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم . چون به منزل خویش رفتم فرستاده امام آمد و گفت: اگر می خواهی جنازه غلام را ببینی بیا . با آن فرستاده برگشتم و دیدم غلام از دنیا رفته
کتاب "1001 حکایت اخلاقی " جلد 1 صفحه 195 به نقل از "یکصد موضوع پانصد داستان " به نقل از "منتهی الامال "
یا علی...
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت * گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم * یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس * گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا * سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی * جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود * از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود * زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم * یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست * کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم * جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ * قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
وقتی میگن امام حسین مصباح هدایته منو تو شاید فقط کلیشه ای در موردش صحبت کنیم اما این مسئله تحقق پیدا می کنه برای یک آدم وهابی که جان و مال و ناموس شیعه رو حلال می دونسته اما به خاطر مجلس امام حسین شیعه میشه بعدشم برای دفاع از اعتقاداتش تا پای مرگ میره و حتی تا جای که نزدیک بوده سرش رو هم ببرند و بچه اش هم تو شکم همسرش هم فدای اعتقادات میشه واقعا خدا میدونه این مرد پیشش چه جایگاهی داره
چیزی نمی گم فقط این ویدئو رو دانلود کن اینم لینکش