خردمندان

لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُولِی الْأَلْبَابِ

خردمندان

لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُولِی الْأَلْبَابِ

خردمندان

با افزایش کاربران شبکه های اجتماعی و کم توحهی به وبلاگ ها بنده نیز در شبکه اجتماعی instagram با یوزر"aliasgharrezae" فعالیت دارم و کمتر در وبلاگ شخصی مطلبی نشر خواهم داد
یا علی

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب 1001 حکایت اخلاقی» ثبت شده است

گفتم برای شهادت حضرت چی بهتر از داستان زیبا از ایشون اونم از کتاب 1001 حکایت اخلاقی گشتم یه داستان کوچک ولی زیبا پیدا کردم:

مردی به زن خود گفت : از فاطمه زهرا(س) بپرس آیا من از شیعیان آنهایم؟ آن زن پرسید ، حضرت فرمود اگر از آنچه نهی کرده ایم دوری کنی از شیعیان مایی، و گرنه نیستی . جواب را برای شوهر خود آورد 

شوهرش از شنیدن این پاسخ بسیار ناراحت شد و گفت : وای بر من ! چگونه ممکن است انسان پاک باشد و از او گناهی سرنزند ، در این صورت در آتش جهنم جاودان خواهم بود ، زیرا هرکس از شیعیان ایشان نباشد در جهنم است . آن زن گفتار شوهر خود را برای حضرت زهرا (س) نقل کرد  فاطمه زهرا(س) فرمود : به شوهرت بگو آن طور که فکر کرده ای نیست ،  زیرا شیعیان ما از بهترین مردمان بهشت هستند .

آنها برای پاک شدن از گناه به گرفتاری های دنیا مبتلا می شوند و یا در قیامت رنج و سختی می بینند یا در طبقه ی اول جهنم کیفر خواهند شد و پس از این که پاک شدند به واسطه ی محبت ما از آن جا نجات یافته در بهشت مسکن می گیرند 

منبع : کتاب 1001 حکایت اخلاقی ج 1 ص 543 به نقل از پند تاریخ ج3 ص 96

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۰۵
دیگه مهم نیس
خطیب بزرگوار حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا باقری که از شاگردان آیت الله میلانی هستند می گفتند : یک بار خدمت آیت الله العظمی میلانی بودم ،ایشان فرمودند فلانی ! منبر که می روی چهل نفر از جوانان پای منبرت را بیاور ؛کارشان دارم . بنده از این دستور استاد تعجب کردم ؛ ولی اطاعت امر کرده چهل نفر از جوانان را آوردم. آقا فرمودند : یکی یکی بیایند داخل اتاق . ما اصلا نفهمیدیدم چه کار دارد . فقط هر جوانی که وارد می شد ، پس از چند لحظه با چشمان گریان بیرون می آمد و اصلا حرف نمی زد و حدودا بیست نفر وارد شدند تا این که من بی تابی کردم و داخل رفتم ببینم حکایت چیست ! وقتی وارد اتاق شدم آقا نشسته بودند و کفنش هم کنارش بود و هر جوانی که داخل می شد از او می پرسید : تو امام حسین را دوست داری ؟ آنها جواب می دادند : بله آقا . می فرمودند : خیلی ؟! جواب میدادند : ان شاء الله که همین طور است . به محض اینکه اشک از دیده جوانان جاری مشد ، آیت الله میلانی سریع کفن خود را به اشک آنها می مالید و با دیدن آن صحنه ، جوان ها بیشتر منقلب می شدند و گریه می کردند و از اتاق بیرون می آمدمد .
بعد از ایشان پرسیدم : آقا ! شما مرجع هستید و اجازه اجتهاد خیلی از مراجع را داده اید دیگر به این مسئله احتیاجی ندارید . آقا فرمودند : اگر  به دردم بخورد ، همین توسل به حسین زهرا (ع) است 
                               حلال جمیع مشکلات است حسین                  شوینده ی  لوح سیئات است حسین 
                                ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلا                  جایی که سفینة النجاة است حسین 
              



مبع : کتاب هزار و یک کایت اخلاقی جلد 1 صفحه ی 630 حکایت 861 به نقل از کرامات معنوی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۶
دیگه مهم نیس

امام سجاد متولد 5 شعبان سال 38 به شهادت رسیده در 12 یا 18 یا 25 محرم سال 95 هجری این امام  بعد از واقعه عاشورا 34 سال عهده دار امر ولایت و امامت بوده ودر این  34 سال هیچگاه از غم آن واقعه فارق نگشته مادر این حضرت به قول قوی   شهربانو  فرزند دختر یزدگرد سوم بوده و به نوعی شاهزاده ایرانی نیز هست 

 این امام در قبرستان بقیع در کنار فرزندان و عموی بزرگوار  خود دفن شدند  روش مبارزه این حضرت با دعا و نیایش بوده و از ایشان صحیفه گرانقدر سجادیه به جا مانده که مجموعه ای از دعا های حضرت هست 

واین هم داستانی  زیبا از امام سجاد :

سعید ابن مسیّب می گوید :سالی قحطی شد و مردم به طلب باران رفتند . من نظر افکندم و دیدم غلامی هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری در آسمان ظاهر شد .

غلام سیاه چون نظرش بر ابر افتاد ، خدا را حمد کرد و باران نازل شد به حدی که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد .

من به دنبال آن غلام رفتم ، دیدم وارد خانه امام سجاد (ع) شد . خدمت امام رسیدم و عرض کردم : در خانه شما غلام سیاهی هست ، منت بگذارید و او را به من بفروشید .

فرمود :ای سعید ! چرا به تو نبخشم ، پس به بزرگ غلامان خود امر فرمود هر غلامی که در خانه دارد به من عرضه کند . پس ایشان را جمع کرد ، ولی آن غلام را بین ایشان ندیدم .

گفتم : آن را که من می خواهم بین ایشان نیست . فرمود :دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود او را حاضر کردند . چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است . گفتم : مطلوب من همین است.

امام فرمود : ای غلام ! سعید مالک تو است همراهش برو . غلام رو به من کرد و  گفت : چه چیزی سبب شد که مرا از مولایم جدا ساختی ؟

گفتم : به سبب آن چیزی که ازاستجابت دعای باران تو دیدم . وقتی غلام این سخن را شنید رو به آن آسمان کرد و گفت : ای پروردگار من ! رازی بود بین  تو و من ، الان آن را فاش کردی مرا بمیران و به سوی خود ببر .

پس امام (ع) و آن کسانی که حاضر بودند گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم . چون به منزل خویش رفتم فرستاده امام آمد و گفت: اگر می خواهی جنازه غلام را ببینی بیا . با آن  فرستاده برگشتم و دیدم غلام از دنیا رفته

کتاب "1001 حکایت اخلاقی " جلد 1 صفحه 195 به نقل از "یکصد موضوع پانصد داستان " به نقل از "منتهی الامال "

یا علی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۲۳:۲۰
دیگه مهم نیس